چند چیز – شماره 1

یک روز صبح، یا ظهر یا شب،نفسم بند می آید و زرت و زورت دنیا هم به گوشم نخواهد رسید و یک دنیا را از دست خودم راحت خواهم کرد.

میدونم که بد اخلاقم، میدونم که تند هستم و میدونم که بقیه سخت تحملم می کنند، اما خب، من هم بقیه را سخت تحمل می کنم! به جاش اونچه عوض داره گله نداره!


متن زیر رو بین ورق های پاره پوره ته کیفم پیدا کرده ام. فکر کنم برای دو سه سال قبل باشه. شاید هم چهار سال:

هوا حسابی گرم است. با خودم می گویم بعد از مدت ها یک از کنار پار دانشجو قدم بزنم به سمت فردوسی. آفتاب مغز سرم را نشان گرفته. کنار پل حافظ یک مشت ماشین ضد شورش می بینم و حواس همه پرت آنها می شود. داخل همه شان پر سرباز است. هر کدام با قیافه هایی کج و معوج. جلوی یکی از آنها با فنس و تیر آهن و چیزهایی شبیه به این پوشانده شده. روی سقف یکی دیگر گنبدی بالا آمده و هر طرفش یک سوراخ دارد، حدس می زنم جای تفنگ باشد که از آن بیرون بیاورند. شبیه جای دانه های سفالی است که برای کبوترها می گذارند. جلوتر از خیابان حافظ می پیچند داخل پارکینگی که گویا متعلق به نیروی انتظامی است. گوشی را  بیرون می آورم تا عکسی بگیرم. عکس اول خوب از آب در نمی آید. آن ماشین های عجیب و غریب در عکس نیستند. نگرانم که باز مثل بار قبل گوشی ام را نگیرند که حواسم به سایه خودم پرت می شود. چقدر بلند شده. چقدر من نیستم. چقدر همه چیز راست نیست. چقدر، چقدر به ذهنم می رسد.


منتشر شده

در

توسط

برچسب‌ها:

دیدگاه‌ها

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *